گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
ماهنامه موعود شماره 25
از قنوت عارفان








... أللّهفمَّ فَقَرّفب ما قَد قَرفبَ وَ أورفد ما قَد دَنی و حَقّفق ظفنفونَ المفوقفنینَ و بَلّفغ المفؤمفنینَ تأمفیلَهفم مفن إقامَۀ حَقّفکَ و
نَصرف دفینفکَ و إظهارف حفجَّتفکَ وَالاءنتفقامف مفن أعداءفکَ 1 . مهربان پروردگارم ] در روزگار غربت و انتظار [ دست
کوتاه ما را به بلنداي وصالت برسان قدمهاي دور شده از راه را به نزدیکی آستانت هدایت کن و جاري دلهامان را که به یقین
پیوسته به دریاي لطفت روانه ساز. پروردگارا! منتظریم تا اقامه حق را به نظاره بنشینیم مهیا شدهایم تا شیرینی نصرت دین تو را
بچشیم چشم به راهیم تا از لذت ظهور حجتت سرشار شویم باشد که اینگونه دشمنان تو، خوارتر از خوار گردند. پینوشت : 1 . از
. قنوت امام باقر(ع ربیعالانام ص 89
در انتظار مهدي عج - قسمت اول
سخنرانی آیتالله ناصري اشاره : آیتالله محمد ناصري چهرهاي نام آشنا در محافل مهدوي است سالهاست که ارادتمندان امام
عصر(عج در شهر اصفهان بر گرد او جمع میشوند و با گوش دادن به بیانات شیواي ایشان عطش انتظار و شوق دیدارشان را دو
چندان میسازند. آنچه پیش روي شماست متن یکی از سخنرانیهاي ایشان است که با اندکی ویرایش تقدیم شما عزیزان میشود.
خداوند حکیم در کتاب کریم خود (آیه 55 سوره نور) میفرماید: وعد الله الذین امنوا و عملوا الصالحات لیستخلفنّهم فیالارض کما
استخلف الذین من قبلهم ولیمکّننّ لهم دینهم الذي ارتضی لهم و لیبدّلنّهم من بعد خوفهم أمناً یعبدوننی لایشرکون بیشیئاً و من کفر
بعد ذلک فأولئک همالفاسقون 1 این آیه شریفه از آیاتی است که به حضرت بقیۀالله تفسیر و تأویل شده است در این آیه خداوند به
کسانی که ایمان آوردهاند و عمل صالح انجام دادهاند وعده داده که خلیفه و جانشین بر روي زمین شوند، کما اینکه قبلًا هم انبیا و
اولیا جانشین بودهاند. این اشخاصی که ایمان آوردهاند و اعمال و رفتارشان مرضّ ی ماست امکانات کاملی به آنها خواهیم داد و
هایی دارد. تخلف از وعید بسیار به مورد است اما تخلف « وعید » وعده و یک » حکومتشان را جهانی خواهیم کرد. حضرت حق یک
از وعد، از قبایح است و حضرت حق به وعده خود صددرصد عمل میکند. اما در وعیدش اگر تخلف شود، از کمال رأفت و
مهربانی با مخلوقش است در این آیه به آنهایی که ایمان آوردهاند و اعمال صالح انجام میدهند، وعده داده شده که آنها را قدرت
و نیرو و حکومت جهانی میدهیم و خلیفه روي زمین میسازیم خلیفه معانی متعددي دارد، یکی از معانی آن جانشین است لذا در
آیه 14 سوره یونس میفرماید: ثمّ جعلنا کم خلائف فیالارض من بعدهم لننظر کیف تعملون ؛ 2 یعنی ما شما (تمام اولاد آدم را
خلیفه روي زمین قرار دادیم جانشین و باقیمانده گذشتهها قرار دادیم که ببینیم نحوة برخورد و عمل شما چگونه است مثل اینکه
امتی خلیفۀ امتی یا خلقی خلیفۀ خلقی دیگر شود. چون حضرت حق جلّت عظمته همیشه خالق بوده است همیشه رازق بوده و منع
حضرت حق چند طبقه خلقت ایجاد کرده است تا نوبت به حضرت » فیض از مبدأ فیّاض قبیح است از امام صادق ع سؤال شد که
سی و شش طبقه که حالا ما نمیدانیم هر طبقه چند میلیون سال عمر کردهاند و حکومت کردهاند. » : فرمودند « آدم رسیده است
انسان خلیفۀالله است جانشین است انسان موجود عجیبی است در او چندین روح است یک روح جاري یک روح نباتی یک روح
حیوانی و یک روح ملکوتی که به وسیله آن اکمل اشرف و افضل از جمیع موجودات شد. به واسطۀ این روح ملکوتی است که
حضرت حق میفرمایند: فتبارك الله أحسن الخالقین 3 معناي دیگر خلیفه حکمفرما و مدیریت و سرپرستی است که مختصّ انبیا و
اولیا است و چهارده نور مقدّس جانشینی در حکومت در مدیریت در ایجاد مصالح و در این مراتب به این واسطه که در انسان روح
صفحه 40 از 54
چهارمی نهفته شده است به نام روح ملکوتی که سبب رشد و ترقی و تعالی او میشود. مانند هستهاي که براي سبز شدن درخت و
اشجار میکارند، در وسط این هسته یک مقتضی و قوهاي نهفته است که سبب رشد و تعالی آن است این هستۀ کشت شده موانع و
بلایا و آفاتی دارد و کسی باید نگهبانش باشد تا رشد پیدا کند و مثمرثمر شود. در روح ملکوتی انسان هم نیرویی براي ترقی و
تعالی وجود دارد که نگاهبانی میخواهد که او را به اوج سعادت و تکامل برساند. این نگهبان باید عالم به آفات باشد و دلسوز و
مهربان به این نهال و هسته باشد. حال انسان را نهال فرض کنید و انبیا و اولیا را نگهبان که باید داراي دو جنبه باشند. یک جنبۀ
یلیالخلقی که از جنبه یلیالحقّی استضائه کند و از جنبۀ یلیالخلقی افاضه کند. آن واسطه انبیا هستند، » یلیالحقی و دیگري جنبۀ »
حضرت آدم ع بود. حضرت حق ابتدا نگهبان را آفرید و بعد ایجاد امّت نمود. و بعد حضرت شیث ع و بعد حضرت نوح ع و
همینطور تا حضرت خاتمالانبیاء(ص و بعد از ایشان امیرالمؤمنین ع و بعد فرزندانشان تا الان که حضرت بقیۀاللهالاعظم ع نگهبان و
دافعۀ بلیات و واسطۀ فیض است یگانه موجودي که داراي دو جنبه است پس الان نگهبان و هادي و راهنما و دافع بلیّات امام زمان
عج هستند بر عالم وجود. حال ببینیم اعتقاد به امام زمان در کتب و مذاهب گذشته نیز وجود دارد یا این اعتقاد اختصاص به شیعه
دارد؟ بله تمام مذاهب یهود، نصارا، زرتشتیان بوداییها، بتپرستان هندوها و... معتقدند که در آخرالزمان شخصی میآید و انقلابی
جهانی ایجاد میکند، یک انقلاب جهانی علیالدّوام نه مقطعی و موقت شخصی میآید و حکومت الهی و عدالت واقعی در اجتماع
پیاده میکند. مجموع این مکاتب به عناوین مختلف همین مطلب را که ما معتقدیم آنها هم همین مطلب را بیان کردهاند، البته با
تعابیر دیگر. در کتابهایشان مطالبی راجع به امام زمان عج موجود است مثلًا در کتاب زبور حضرت داوود(ع ، در مزامیر عهد عتیق
بشارت از آمدن امام زمان و بشارت از حکومت صالحان در سراسر جهان داده شده است در تورات فصل هفدهم یا فصل اشعیا باب
یازدهم خبر از آمدن رجل الهی در آخرالزمان داده است و در انجیل بفرنابا آمدن حضرت بقیۀالله را با اسم ذکر نموده است در
انجیل متّی فصل بیست و چهارم و در انجیل مَرقفس و لوقا قیام حضرت مهدي عج را در آخرالزمان بیان نموده است در کتب
پس از خرابی دنیا (هرج و مرج شدنش » هندویان حضرت بقیۀالله را اسم برده و از قیام ایشان بشارت داده است به این عبارت که
پادشاهی در آخرالزمان ظاهر شود که پیشواي خلایق شود و نامش منصور باشد و تمام عالم را بگیرد و تمام اشخاص را از مومن و
بیاید زمانی که قوت و شوکت بر اهریمنان باشد و جهان را مسخّر کند و حضرت » در کتب زردشتیان آمده است که « کافر بشناسد
پس اعتقاد به آمدن امام زمان عج در آخرالزمان فقط مخصوص شیعه نیست بلکه اعتقاد جمیع ملل و «. عیسی ع از آسمان نازل شود
نفحَل است که آنها هم به آمدن شخصی و ایجاد انقلاب جهانی و انقلاب درونی و به اوج رساندن بشر به تقرب الهی و قرب به حق
معتقدند. و امّا در قرآن متجاوز از 200 آیه موجود است که تأویل یا تفسیر به امام زمان شده است که کتب مفسران در دسترس
است راجع به حضرت مهدي ع متجاوز از 2500 کتاب نوشته شده است کتابهاي مفصل و مختصر. مجموع روایاتی که از اهل بیت
عصمت و طهارت ع در مورد امام زمان رسیده از زمان نبیاکرم ص تا امام حسن عسکري ع ، متجاوز از 6207 است که در ابعاد
مختلف وارد شده است در موضوع اینکه حضرت بقیۀالله(عج فرزند امام حسن عسکري ع میباشند 293 روایت از حضرت نبیاکرم
ص تا امام حسن عسکري ص ؛ در موضوع اینکه حضرت نوة امام هادي ع میباشند 90 روایت در موضوع اینکه حضرت چهارمین
فرزند امام علی بن موسیالرضا(ع میباشند 95 روایت اینکه حضرت پنجمین فرزند امام موسیبن جعفر(ع هستند 199 روایت اینکه
ایشان ششمین فرزند امام صادق ع هستند 202 روایت اینکه ایشان هفتمین فرزند امام محمد باقر(ع هستند 103 روایت اینکه ایشان
هشتمین فرزند امام سجاد(ع هستند 185 روایت اینکه ایشان نهمین فرزند امام حسین ع هستند 308 روایت اینکه ایشان دهمین فرزند
امیرالمؤمنین ع هستند 214 روایت از فرزندان حضرت زهرا(س هستند 192 روایت و اینکه ایشان هم نام حضرت خاتمالانبیاء(س
هستند 48 روایت و اینکه خاتمالاوصیاء هستند 136 روایت نقل شده است که مجموعاً 6207 روایت میشود. زمینهسازي براي غیبت
امام زمان ع از سالها پیش از تولد آن حضرت آغاز شد. امام نهم امام دهم و امام یازدهم ع با همه کس جلسه نمیگرفتند و از پس
صفحه 41 از 54
پرده با مردم ملاقات میکردند؛ چون امام عالم به ماکان و مایکون و ماهو کائن است و میداند که چنین غیبت صغري و غیبت
کبري در پیش است و از این رو مردم باید عادت کنند که محضر امام نرسند و امام را نبینند، اما حقایق را از امام دریافت کنند.
غیبت صغري هم همین بود که مردم امام را نمیدیدند ولی توسط چهار نائب مطالب مورد نیازشان را از امام دریافت میکردند.
ن هم ما محضر حضرت بقیۀالله(ع نمیرسیم میگوییم که امام زمان ع در پس پردة غیب هستند. اما واقعاً پردهاي نیست ´ چون الا
معناي پرده این است که پرده توسط من ایجاد شده باشد؛ پردهاي از حجابهاي ظلمانی الان در محضر امام زمان 500 نفر از اوتاد،
نقبا، نجبا، رجال الغیب و صلحا هستند. چرا آنها به این درجه و مقام رسیدند؟ چون آنها خود را اصلاح کردند، محرمات را کنار
گذاشتند، واجبات خود را عمل کردند و اطاعت خدا را پیش گرفتند. میگوید: طوطیان در شکرستان کامرانی میکنند وز تأثر
دست بر سر میزند مسکین مگس ما مبتلا هستیم اسیر شیطان و هواي نفسیم و دور افتادهایم راه رسیدن به رضاي حق این است که
یابنالحسن » انسان ملتزم شود، محرمات را ترك کند و واجبات را انجام دهد و در تحصیل جدیّت داشته باشد و در تمام مشکلات
یابنالحسن را » بگوید. با رعایت این چهار رکن سعادت و تکامل و قرب به حق شامل حالش میشود. انسان باید در تمام مشکلاتش
فراموش نکند، خدا شاهد است که ملاذ و پناهگاه و سبب بقاي عالم وجود حضرت بقیۀالله هستند. راه نجات شما و رسیدن به
اهداف و کمالات همین است آقاي میر جهانی که از دوستان ما بودند و خداوند انشاءالله رحمتشان کند و کتابهاي خوبی دارند
مخصوصاً دیوان اشعاري که در مورد امام زمان عج دارند بسیار عالی است ایشان در نجف نویسندة مرحوم حاج سید ابوالحسن
اصفهانی بودند نقل میکردند که یک نفر از سنیّان متعصب قصیدهاي بر علیه شیعه گفته بود و به امام زمان و شیعه توهین کرده
بود و امام جمعه کاظمین که فردي سنّی بود آن قصیده را در همه جا منتشر کرده بود. آقاي میر جهانی میگفتند که من نشسته بودم
که پستچی نامهاي از حجاز آورد. نامه را باز کردم و خواندم دیدم که نامه یکی از علماي حجاز است که برگۀ شعر آن سنی را
فرستاده و در نامهاش نوشته که جواب من را بدهید و اگر واقعاً امام زمانی دارید به من نشان دهید. ایشان میگفت نامه را بردم پیش
آقا سید ابوالحسن و گفتم که یکی از علماي برجسته یمن نامه داده است جوابش را چه کنیم آقا سیدابوالحسن نامه را دیدند و
گفتند: به او بگو بیاید نجف تا امام زمان ع را به او نشان بدهم من نامه را گرفتم اما جواب را ننوشتم شب پسر و داماد آقا سید
ابوالحسن به دفتر ما آمدند و من هم قضیه را برایشان گفتم آنها گفتند: نه این مطلب را ننویس چون ممکن است آن عالم حجازي
به نجف بیاید و آنوقت آقا سید ابوالحسن چه کند؟ بلند شدیم و رفتیم خدمت آقا. پسر ایشان جریان نامه را گفت و آقا فرمودند:
میدانم در جواب بنویسید که به نجف بیاید تا امام زمان ع را به او نشان دهم گفتیم اگر آمد چه میکنید؟ گفتند: مربوط به شما
نیست و شما بنویسید. آقاي میرجهانی میگفت من نامه را نوشتم یک شب در صحن نجف بین نماز مغرب و عشا خادمی آمد و
گفت که دو نفر از یمن آمدهاند در مسافرخانۀ ما و میخواهند خدمت آقا برسند. گفتم شاید بحرالعلوم یمنی باشد که آمده خدمت
آقا برسد. میگفت خیلی ناراحت شدم و رفتم بین نماز به آقا گفتم که بحرالعلوم یمنی آمده چه کار کنیم . فرمودند: اشکال ندارد
و بعد از نماز به شما میگویم نماز عشا را خواندیم و به اتفاق آقا رفتیم دیدن آن عالم یمنی ایشان شرمنده شد و گفت که من
میخواستم خدمت شما برسم و وظیفه من بود. فرمودند: نه شما زائرید و من به زیارت شما آمدهام آقا فرمودند که فردا شب براي
شام به منزل ما بیاید، ایشان هم قبول کردند و آمدند. آقاي میرجهانی گفتند که آن شب من بودم پسرشان و دامادشان شام را
خوردیم و آقا به خادمشان گفتند: چراغ را روشن کن چون آن موقع برق نبود و به بحرالعلوم و پسرش هم گفتند: شما بلند شوید.
خودشان هم بلند شدند. میگفت ما هم لباسها را پوشیدیم و خواستیم از در به دنبالشان بیرون برویم که آقا فرمودند: فقط
بحرالعلوم یمنی و پسرش بیایند. گفتیم درست نیست و شب تاریک است و کجا میروید؟ گفتند: به شما مربوط نیست و بروید
دنبال کار خود. ما هم برگشتیم بعد از سه ساعتی که طول کشید، صداي درآمد. من در را باز کردم و دیدم که آقا هستند و
بحرالعلوم یمنی را هم در حال اشک ریختن دیدم به عربی گفتم که چطور شد؟ گفتند: استبصرنا؛ ماشیعه شدیم بعد آقا و بحرالعلوم
صفحه 42 از 54
رفتند در اتاقی و من از پسرشان پرسیدم که چه شد؟ گفتند: آقا ما را از نجف بیرون بردند و ما به وادي السلام رسیدیم رفتیم وسط
واديالسلام در محوطهاي که دورش دیوار داشت و در داشت بعد چراغ را از خادم گرفتند و گفتند که همانجا بایستد. بعد رفتیم
آنجا و آقا وضو گرفتند. من که خواستم بروم در مقام امام زمان ع ، گفتند: تو نیا و فقط پدرت بیاید. بعد پدرم و آقا سیدابوالحسن
3 میباشد. بعد آقا نماز * رفتند در مقام و من ایستادم و گوش میدادم مقام هم یک اتاق کوچک است که مساحت آن حدوداً 3
یابنالحسن یابنالحسن میگفت مدتی طول کشید و بعد دیدم مثل اینکه در مقام خورشید طلوع کرده » خواندند و بعد از نماز مرتب
باشد، به قدري روشن شد که پدر من نعرهاي زد و بعد نور تمام شد. آقا سیدابوالحسن مرا صدا زدند و گفتند: بیا و پدرت را بهوش
بیاور. من هم پدرم را به هوش آوردم و او شروع کرد به پاهاي آقا افتادن و بوسیدن و گفت احکام شیعه شدن را به من بیاموزید.
من امام زمانم را دیدم و شیعه شدم پس انسان باید توجّهات و توسلاتش را به وجود مقدس امام زمان عج باشد. خدایا قسمت
میدهیم به عزّت محمد و آل محمد فرج امام زمان را نزدیک بگردان موانع ظهورشان را برطرف بفرما، چشمهاي آلودة ما را به
جمال منورش روشن بگردان اسامی همه ما را در طومار اصحاب و انصارشان ثبت و ضبط بفرما. همه ما را مشمول دعوات خاصه
امام زمان بگردان اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم ماهنامه موعود شماره 34 پینوشتها : 1 . خدا به کسانی از
شما که ایمان آوردهاند و کارهاي شایسته کردهاند وعده داد که در روي زمین جانشین دیگرانشان کند، همچنانکه مردمی را که
پیش از آنها بودند جانشین دیگران کرد. و دینشان را که خود برایشان پسندیده است استوار سازد. و وحشتشان را به ایمنی بدل
کند. مرا میپرستند و هیچ چیزي را با من شریک نمیکنند و آنها که از این پس ناسپاسی کنند، نافرمانند. 2 . آنگاه شما را در روي
. زمین جانشین آنها گردانیدیم تا بنگریم که چگونه عمل میکنید. 3 . سوره مؤمنون 23 ) آیه 14
آن بیست لیره ..
مریم ضمانتییار جمعیت نبود. وقتی به هر زحمتی که بود به کشتی رسید، نفسی به راحتی کشید و یک گوشه روي عرشه پیدا کرد
و نشست زانوهایش را در بغل گرفت پاهایش از خستگی میسوختند. این سه ماه آوارگی را فقط به شوق دیدار دوبارة خانوادهاش
تحمل کرده بود و حالا که آمادة حرکت بود، تحمل و صبرش به آخر رسیده بود. ذهنش آشفته بود و فقط دلش میخواست کشتی
هر چه سریعتر حرکت کند. ناخدا، آخرین مسافر را که سوار کرد، دیگر جایی براي نشستن نبود. اما به خاطر وضع آشفته و قحطی
زدة شهر و اینکه ممکن بود تا هفتهها کشتی دیگري حرکت نکند، همه با هم کنار آمده و به هم جا دادند. با فریاد ناخدا که فرمان
حرکت داد، جاشوها به تکاپو افتادند و چیزي نگذشت که کشتی ناخدا احمد ساحل عسکریه را به سوي بغداد ترك کرد. با
حرکت آرام کشتی بر روي آب محمد، ریههایش را از هواي پاك و مرطوب دجله پر کرد و به موجهاي آب چشم دوخت یاد و
خاطرة روزهاي سخت گذشته به ذهنش هجوم آورد. آنها زندگی خوب و آرامی داشتند و روزگارشان به خوبی میگذشت
ابریشمباف ماهري بود که مردم پیشاپیش به او سفارش بافتن روسري و لباس ابریشمی میدادند، اما با شعلهور شدن جنگ جهانی
قحطی و خشکسالی و رکود زندگی مردم دیگر کسی توان و حوصله خریدن لباس ابریشمی را نداشت و به همین دلیل روز به روز
کارش کسادتر شد تا به ورشکستگی رسید. به امید بهبود اوضاع آوارة شهرهاي عسکریه و بصره شد و حالا بعد از سه ماه دست
خالی برمیگشت دلش از فشار غصه و اندوه به درد آمده بود. بیاختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. در افکارش غوطهور بود و
به حال خودش بود که ناگهان فریادي او را به خود آورد. دیدهبان کشتی بود که پی در پی فریاد میزد: سربازان حکومتی ..
سربازان حکومتی .. از شنیدن نام سربازان حکومت دل محمد فرو ریخت عرق سردي بر پیشانیاش نشست از بیرحمی آنها زیاد
شنیده بود. چهرة ناخدا رنگ باخت همهمه در بینمسافرانافتاد.هرکسچیزيمیگفت ناخدا فریاد زد: آرام باشید مردم .. آرام
باشید... اما صدایش در هیاهوي وحشتزدة مسافران گم شد. محمد بیاختیار از جا بلند شد. هر کس تلاش میکرد کاري بکند، اما
صفحه 43 از 54
در میان آبهاي دجله از دست عدهاي مسافر بیپناه در برابر سربازان تفنگ به دوش حکومتی کاري ساخته نبود. عثمان فرماندة
ناصبی سربازان فرمان توقف کشتی را فریاد کرد: ناخدا! کشتی را نگهدار وگرنه شلیک میکنیم کنار ساحل توقف کن این یک
دستور است ناخدا ناچار مسیر کشتی را به سمت ساحل بصره عوض کرد. کشتی کنار ساحل پهلو گرفت و کشتی حامل سربازان
هم توقف کرد. عثمان از کشتی پیاده شد و پا به ساحل گذاشت با قدمهاي محکم به سوي کشتی ناخدا احمد رفت ناخدا به
جاشوها اشاره کرد که برایش پلکان را آماده کنند و خودش به سوي پلکان رفت اما قبل از آنکه پایش به پلۀ اول برسد، عثمان را
خشمگین روبروي خودش دید. او با سرعت عمل بیشتري خودش را به کشتی رسانده بود. ناخدا قدمی به عقب برداشت سایۀ هیکل
بلند و چهار شانۀ عثمان روي قامت کوتاه ناخدا افتاد. فرمانده نگاه نافذش را به چشمان مضطرب ناخدا دوخت و گفت همه باید
بازرسی شوند و از بین صف سربازان من بگذرند و از کشتی پیاده شوند. سربازان به اشارة دست او، دو صف در دو طرف پلکان
کشتی بستند و چند نفري از آنها هم بالا آمدند. مسافران با دیدن آنها وحشت زده به هم پناه بردند. عثمان با دیدن حرکات
شتابزدة مسافران دستش را بلند کرد و گفت هیچ کس از جایش تکان نخورد. همین که گفتم .. محمد حس کرد آب سردي بر
سرش ریختند. دستش سست شد و کولهبارش افتاد. ناخدا قدمی به جلو گذاشت و با تضرع گفت فرمانده اینها یک عده رعیت
بیچاره هستند که در این قحطی و گرسنگی مدتها به انتظار حرکت یک کشتی به سمت بغداد در عسکریه ماندهاند و حالا...
عثمان با دست محکم به سینۀ ناخدا زد. ناخدا تعادلش را از دست داد. عقب عقب رفت و محکم روي عرشه افتاد. جاشوها جلو
دویدند و کمک کردند تا بلند شود اما مردم با ترس چند قدم به عقب رفتند. صداي محکمپوتینهايعثمان بر کف چوبی کشتی
مثل پتک بر سر محمد فرود میآمد. عثمان فریادزد: سفر به هم خورد. همه باید بازرسی شوند. این کشتی به بغداد نمیرود. ناگهان
همهمهاي بین مسافران افتاد. جوانی از یک گوشۀ کشتی از همهمۀ مردم استفاده کرد و به سرعت لباسش را از تن درآورد و خودش
را به آب انداخت تا به دست سربازان نیفتد و در موجهاي دجله شناکنان از کشتی دور شد. با دیدن این صحنه آنها که با آب آشنا
بودند شهامت پیدا کردند و یکی بعد از دیگري دست از کولهبار سفر کشیدند و خودشان را به آب انداختند و فریادهاي خشمگین
عثمان بینتیجه ماند. سربازان پراکنده شدند و موجهاي خروشان دجله بین مسافران و آنها فاصله انداختند. کشتی به سرعت از
مسافران خالی شد. محمد اما... از آب به شدت میترسید. هرگز شنا نکرده بود. به هیچوجه در خودش قدرت پریدن در آب را
نمیدید. وقتی چهار سال داشت نزدیک بود در دجله غرق شود و وقتی مردم او را نجات داده بودند از ترس بیهوش شده بود و بعد
از آن اتفاق بود که هرگز پایش را در آب دجله خیس هم نکرده بود چه رسد به شنا کردن آن هم درآن هیاهو و اضطراب
میدانست اگر به آب بپرد، ترس از آب هم که شده او را به قعر آب میکشد. مستأصل و پریشان نگاهی به آب و نگاهی به
سربازان و عثمان انداخت ناخدا آخرین کسی بود که در کشتی مانده بود. فریاد زد: تو هم خودت را به آب بینداز جوان محمد
جوابی نداد. دهانش از ترس تلخ شده بود. جرأت هیچ حرکتی را نداشت عثمان فریاد میزد و به مسافران کشتی ناسزا میگفت و
آنها با تلاش به همدیگر کمک میکردند و به سرعت از کشتیها دور میشدند. ناخدا تردید محمد را که دید دستش را گرفت و
گفت کمکت میکنم مرد... شهامت داشته باش اینها دنبال جوان براي سربازي اجباري میگردند. به چنگشان بیفتی کارت تمام
است محمد از شدت ترس اصلًا عکسالعملی نشان نداد اما کلمات سربازي اجبار، جنگ .. او را بیشتر به وحشت انداخت ناگهان
سکوت سهمگین و ترسآلود درونش شکست با تمام وجودش فریاد زد: یا صاحبالامر... چرا به دادم نمیرسی مگر نمیبینی راه
به جایی ندارم .. و داغی قطرات اشک را روي گونههاي آفتاب سوختهاش حس کرد... راه به جایی نداشت ناگهان مرد عربی را
دید که از میان رفت و آمد سربازان از پلههاي کشتی بالا آمد، دست او را گرفت و گفت با من بیا. محمد بیاختیار دستش را در
دست او گذاشت گرمی و لطافت دست او، احساس آرامش شیرینی را به دل او هدیه کرد. بیهیچ حرفی به راه افتاد. مرد عرب
محمد را از بین سربازان رد کرد و با هم از کشتی پیاده شدند و هیچکدام از آنها مانع آن دو نشدند. از کنار عثمان هم رد شدند، اما
صفحه 44 از 54
گویی بر چشمان غضبناك او پردهاي کشیده شده بود. سربازان هم انگار اصلًا آن دو را نمیدیدند. پاي محمد که به ساحل رسید،
نفس راحتی کشید و ایستاد. مرد عرب گفت میخواهی کجا بروي محمد که هنوز در بهت عبور از بین سربازان عثمان بود، چند
لحظه مردد ماند. حالا که از کشتی پیاده شده بود، به کجا میتوانست برود؟ به خاطرش آمد تنها آشنایی که در این ناحیه دارد،
شوهر خواهرش هادي است که ممکن است بتواند وسیلۀ ادامه سفرش به بغداد را فراهم کند. رو به مرد عرب کرد و گفت به
کوت میروم دامادمان آنجاست مرد عرب رو برگرداند و به راهی خاکی که از آن نزدیکی میگذشت اشاره کرد و گفت » آبادي
این راه کوت است برو. محمد دست در جیبش کرد و مبلغ ناچیزي پول درآورد و گفت بیش از این پولی ندارم دستم تهی است
ولی از من بپذیر. تو مرا نجات دادي و این کمترین چیزي است که دارم و میتوانم به تو بدهم مرد عرب گفت من توقعی ندارم و
پول نمیگیرم محمد جا خورد. فکر کرد چون پول خیلی کم بود او این حرف را زد. رو برگرداند و به کشتی اشاره کرد که بگوید
هر چه داشته آنجا جا گذاشته و وقتی آمد به مرد بگوید، دید اثري از او نیست اطرافش را نگاه کرد. در آن ساحل هیچ نشانی از او
نبود. براي اینکه دوباره به دام سربازان نیفتد به راه افتاد و بر سرعت قدمهایش افزود و ذهن آشفته و خستهاش از کاري که مرد
عرب برایش کرده بود غافل شد. در خانۀ خواهرش را محکم کوبید. هادي خودش در را باز کرد. با دیدن چهرة خسته و خاكآلود
او جا خورد و گفت تو اینجا چه میکنی محمد دستش را به آستانۀ در تکیه داد و گفت با کشتی راهی بغداد بودیم که بین راه
بصره بغداد، سربازان حکومتی مانع ادامۀ سفرمان شدند. هادي دست او را گرفت و گفت اینها همه از آتش جنگ است حالا بیا تو
کمی استراحت کن محمد آهی کشید و گفت استراحت ! تا به خانه نرسم آرامش ندارم کمکم کن بتوانم به بغداد بروم هادي
گفت باشد... به روي چشم تو کمی تأمل کن خواهرت حتماً از دیدنت خوشحال میشود. سرش را به طرف حیاط برگرداند و صدا
زد: فاطمه .. بیا ببین که آمده محمد، محمد... فاطمه شتابان از اتاق بیرون آمد: سلام محمد! در این اوضاع آشفته چطور به اینجا
آمدهاي هادي گفت بگذار نفسی تازه کند همه چیز را خودش میگوید. سربازان حکومتی گویا مانع حرکت کشتیشان شدهاند.
محمد به اتاق رفت خسته و درمانده دراز کشید. بعد از آن همه دلهره و اضطراب و پیادهروي دیگري ناي نشستن نداشت فقط
سرش را بلند کرد و گفت هادي فکري بکن هادي گفت تا تو استراحتی بکنی آمدم و به سرعت از خانه بیرون رفت فاطمه نگران
کنار محمد نشست و پرسید: جانم به لب رسید، حرف بزن محمدماجرايورشکستگیوکساديکارشرا گفت و اینکه حالا دیگر
ناچار شده دست خالی به خانه برگردد. فاطمه دل نگران بلند شد تا چیزي براي خوردن او مهیا کند. وقتی به اتاق برگشت دید از
شدت خستگی به خواب رفته است ساعتی نگذشت که با صداي در خانه از خواب بیدار شد. هادي بود که به خانه برگشته بود. با
دیدن او از جا بلند شد. هادي برایش حیوانی کرایه کرده بود تا او را به بغداد برساند. بدون تأمل آمادة حرکت شد. بیش از این
تحمل دوري از خانوادهاش را نداشت صداي گریۀ پسرش از خانه به گوش میرسید. شنیدن صداي گریه او، زانوهایش را سست
کرد. با شتاب پیاده شد و در زد. لحظهاي نگذشت که مادر پیرش در را به رویش باز کرد. سر و وضع آشفته و چهرة خستۀ محمد
مادر را وحشت زده کرد. محمد سلام کرد. مادر دست او را گرفت و گفت سلام پسرم کجا بودي این همه مدت ... محمد پا به
حیاط خانه گذاشت بیقرار دیدن حمیده و پسرش بود: چه بگویم مادر؟... قصهاش مفصل است و با شتاب به اتاق رفت با دیدن
صورت تکیده و لاغر حمیده دلش فرو ریخت حمیده او را که دید نیم خیز شد، اما خیلی زود نشست آنقدر بیمار بود که قادر به
ایستادن نبود. پسرشان گریه میکرد و حمیده نمیتوانست او را آرام کند. بغضش ترکید و به صداي بلند شروع به گریه کرد. محمد
جلو رفت کنار بستر حمیده زانو زد. نوزاد را از او گرفت و بوسید. او هم رنگ پریده و رنجور بود. مادر که حال آن دو و بیقراري
نوزاد را دید، او را از محمد گرفت و از اتاق بیرون برد تا شاید آرام گیرد. تمام صورت حمیده پر از اشک بود. محمد دستهاي
رنجور و تبدار او را در دست گرفت و گفت چه به روزت آمده حمیده جوابی نداد. فقط دلش میخواست محمد را نگاه کند و
گریه کند. محمد دستهاي او را به صورتش نزدیک کرد. لبهاي خشکیدهاش را بر روي دستهاي داغ او گذاشت و آنها را
صفحه 45 از 54
بوسید و نالید: من تمام سعی خودم را کردم .. من مرد خوبی براي تو نیستم حمیده .. حمیده لبهایش را به دندان گرفت و گفت نه
محمد... جنگ و قحطی که گناه تو نیست محمد سرش را به زیر انداخت و گفت من نتوانستم کاري بکنم هر چه داشتم در کشتی
جا ماند. سربازان حکومتی به سراغمان آمدند و مرد عربی مرا از بین جمعیت نجات داد. نفهمیدم که بود و از کجا آمد، اما اگر
نیامده بود یا در آب دجله غرق میشدم یا سربازان مرا با خودشان برده بودند. حمیدهکمیآرام گرفت مهم این است که خودت
زنده و سالم هستی دوباره همه چیز را از اول شروع میکنی محمد در چشمان اشکآلود حمیده خیره شد و گفت من ورشکستهام
حمیده میفهمی یعنی چه حمیده رو برگرداند: نه .. نمیفهمم ورشکستگی یعنی چه ولی میفهمم که بودن تو در خانه یعنی چه و
همین برایم کافیست قول بده قول بده اگر از گرسنگی هم میمیریم در کنار هم باشیم و بعد از این هرگز ما را ترك نکنی محمد
حرفی نزد. حمیده دستش را تکان داد: قول بده محمد، قول بده همین که تو در خانه باشی حال من هم خوب میشود. بگو که
میمانی بگو که تنهایمان نمیگذاري .. بگو... محمد نگاهش کرد. چشمان اشکآلود هر دو درخشید. مادر نوزاد را که آرام
خواب رفته بود، به اتاق آورد و کنار حمیده خواباند وگفت این بچه از گرسنگی گریه میکرد. پسرم فکري بکن .. حمیده مریض
است محمد شرمسار سر به زیر انداخت .. بعد از سه ماه در دکان را باز کرد. در نالهاي کرد و روي پاشنه چرخید. دکان خالی و پر
از گرد و غبار بود. چهار پایهاي چوبی یک گوشه افتاده بود و در قفسهها هیچ جنسی نبود. در آن وانفساي جنگ و قحطی کسی
قدرت خرید پارچۀ ابریشمی را نداشت و او هم به غیر از این دکان بافندگی ابریشم که از پدرش برایش مانده بود هیچ سرمایهاي
نداشت در دکان را نیمه باز گذاشت تا کسی از رهگذران او را با این حال و روز نبیند. در بازار طلبکاران زیادي داشت که منتظر
باز شدن دکانش بودند. اگر چه وضع تمام بازار بد بود، اما او به خاطر بسته بودن سه ماهۀ دکانش یک ورشکستۀ تنها بود و تنها
چیزي که برایش مانده بود، چرخ بافندگی بود که آن هم بدون ابریشم یک دستگاه بیخاصیت بود که تار عنکبوت آن را پوشانده
بود. گوشۀ در را به اندازة ورود روزنی از نور باز گذاشت و یک گوشه کز کرد و نشست عقلش به جایی نمیرسید. هیچ راهی
براي رهایی از این وضع نداشت حمیده به شدت بیمار بود و نیاز به دارو و غذا داشت و پسرشان از گرسنگی گریه میکرد و چیزي
در خانه نبود که او را سیر کند. کسادي بازار هم چیزي نبود که حل آن در توان او باشد. دیگر امکان قرض گرفتن از کسی را هم
نداشت چرا که نه قدرت پس دادن آن همه بدهی را داشت و نه وجهه و اعتباري همه میدانستند از شدت تنگنا، راهی عسکریه
شده بود و حالا هنوز کسی از برگشتن او به بغداد خبر نداشت سرش را روي زانوهایش گذاشت چهرة بیمار حمیده و گریههاي
پسرش از پیش چشمانش دور نمیشد. در دل نالید: یا صاحبالزمان میدانی که بیپناهم بدون پشتوانه و یاورم اگر زن و بچهام از
بیماري و گرسنگی بمیرند، چه خاکی بر سرم بریزم و بدون آنها چه کنم اصلًا مردي که نتواند به خانوادهاش یک وعده غذاي سیر
بدهد به چه دردي میخورد؟... نجواهاي آرامش میان هق هق گریه گم شد. خودش را سرزنش میکرد و از آن همه ناتوانی
خودش به ستوه آمده بود که ناگهان صداي پایی شنید که نزدیک میشد. خودش را جمع و جور کرد و به سرعت با گوشۀ
دستارش اشک صورتش را پاك کرد. صداي پا پشت در قطع شد و سایهاي از روزن در مانع ورود نور به دکان شد. هر کس بود
پشت در او توقف کرده بود. نفسش را در سینه حبس کرد و در دل بر خودش لعنت فرستاد که چرا در را کاملًا از تو نبسته لحظهاي
نگذشت که دستی به در خورد و در نالهاي کرد و باز شد. نور به صورتش تابید. زنی را با چادر عربی و نقاب زده در آستانۀ در
دید. نیمخیز شد. این زن هر که بود نمیتوانست طلبکار باشد. اما یک آن به ذهنش رسید ممکن است زنف یکی از طلبکارانش
باشد و جلوتر از شوهرش آمده تا او را غافلگیر کند. داشت با خودش کلنجار میرفت که زن دستش را جلو آورد و گفت کاغذي
از پسرم رسیده آن را برایم میخوانی یک لحظه آرام گرفت اما نفهمید این زن چرا این همه دکان باز را رها کرده و به سراغ این
دکان خالی آمده بلند شد. خاك لباسش را تکان داد و گفت چشم زن دکان خالی را که دید گفت جوان تو که آه در بساط
نداري چرا بیکاري محمد شرمنده گفت با وضع جنگ و کسادي بازار کسی چیزي نمیخرید تا هر چه داشتم تمام شد. زن نگاهی
صفحه 46 از 54
به اطراف دکان انداخت و گفت ولی چرخ بافندگی خوبی داري حتماً ابریشمهاي خوبی با آن میبافی محمد آهی کشید و گفت
ن یک نخ ابریشم هم ندارم زن به طرف در ´ روزگاري که دکانم رونق داشت بهترین لباسهاي ابریشمی بغداد را میبافتم اما الا
برگشت و گفت من بیست لیره به تو به عنوان قرضالحسنه میدهم برو ابریشم تهیه کن و بیا دکانت را رونق بده هر وقت پولم را
خواستم ده روز جلوتر به تو خبر میدهم .. دهان محمد از تعجب باز ماند. بیست لیره نتوانست حرفی بزند. اما، زن اصلًا توجهی به
تعجب و شگفتی او نکرد وگفت کاغذم را هم بده باشد یک فرصت دیگر. محمدهمانطوربهتزدهاو را نگاه میکرد گفت شما
مراازکجامیشناسید؟چطوربه من بیست لیره میدهید؟ زن گفت تو کارت به این کارها نباشد. تو براي سرمایۀ کار، پول میخواهی
من هم به تو پول میدهم من باید حرف از شناخت و اعتماد بزنم حرفی ندارم آنوقت تو... محمد دستپاچه گفت نه من .. من از بس
که خوشحال شدم .. نمیدانید چقدر... زن حرفش را قطع کرد و گفت من فردا همین موقع بیست لیره را برایت میآورم برگشت و
از در دکان بدون هیچ حرف دیگري بیرون رفت و در را پشت سرش بست
و عباس همچنان در اهتزاز
اسماعیل شفیعی سروستانی دانگ .. یک صدا! یک ضربه ساعت یک از نیمه گذشته صدا از گلدستۀ روبهرو بگوش میرسد. در
قابی از نور و سکوتی که در ژرفاي شب صداي ساعت آنرا میشکند. دانگ .. از ازدحام خبري نیست شهر در خواب رفته چونان
مسافران خسته در گوشهاي و کنجی آرام صداي دیگري آرامش شهر را برهم نمیزند دانگ .. صداي آرامش صداي ساعت در
قاب سبز گلدسته انعکاس خلوت اثیري شب در کربلاست پسرکی که از صبح در ظرف بزرگی آب یخ هدیه میداد در خواب رفته
در میدان سبز سقاي کربلا! دستفروشی تنها در کنارة میدان نشسته چه میفروشد؟ نمیدانم اما، پیداست که خود خریدار است
دانگ .. صداي زنگ را خریدار است صداي سبز آرامش اثیري بودن در سایهسار نخل بلند اردوگاه حسین را دانگ ساعت و بال
بال زدن پرچم سرخ در اهتزاز بیداري پرچم سرخ و بودن شهر بیآنکه بداند در سایهسار نخل سردار کربلا آرمیده است اردوگاه
کربلا چشم به بالبال زدن پرچم سرخ دارد و گوش به ساعتی که بیداریش را جار میزند دانگ .. بیدارم چون خورشیدي رخشان
بیزار از تاریکی بیدارم چون موجی در حرکت گریزان از ایستایی بیدارم چون روح سبز جنگل سرشار از زندگی چون چشم زینب
در شب فراق چون گوش مردان دشت نینوا! هَل مفن ناصرف ینصرنی دانگ .. و بالبال زدن پرچم لبیک اي حسین اي روح سبز
زندگی اي دریا! اي تمامیت حیات اي همۀ آزادگی * * * ماه از فراز شهر میگذرد آرام .. گویی صداي ساعت در قاب سبز
گلدسته پاي رفتنش را بسته به کجا میرود؟ به غروب به محاق دانگ ساعت و بالبال زدن پرچم بودن و ماندن را به گوشش
میخواند شهر در انتظار صدایی دیگر از گلدسته است دانگ .. دانگ .. و اینک دو بار! پیش از آنکه دیو یأس سایه بگسترد،
ساعت به صدا درمیآید اینک دوبار عباس در اهتزاز است عباس ایستاده است بیدار در پهندشت کربلا در میدانگاه شهر دانگ ..
موج است و روح سبز جنگل عباس نوید سحر میدهد! تا صبح راهی نیست تا محو سیاهی تا نور تا دمیدن تا ظهور ساعت در قاب
سبز گلدسته مینوازد سه بار! دستفروش بیدارتر از همیشه دل به دانگ دیگري خوش کرده پرچم سرخ بالبال میزند! گلدسته به
صدا درمیآید! اللهاکبر... اللهاکبر! نور از مشرق آسمان میبارد سیاهی اشباح رهزنان نیمه شب همه میگریزند عباس همچنان
ایستاده است ساعت همچنان صدا درمیدهد پرچم همچنان بالبال میزند تا صبح .. تا پهن شدن همۀ نور در گسترة زمین تا فردا...
تا وقتی که شبی شبحی و ترسی نباشد تا آمدن حسین تا تولد دوبارة اصغر تا آشکار شدن قد رشید علیاکبر از میانۀ خیمهگاه تا
شکفتن لبخندي از نور بر لبهاي زینب رقیه سکینه عباس همچنان در اهتزاز است پسرك سقا به صحن خیابان آمده دستفروشها در
امنیت بالبال زدن پرچم بیرون آمدهاند و ساعت هر ساعت مینوازد دانگ .. دانگ ..
صفحه 47 از 54
در رواق عشق
مرتضی مهدوي یگانه رواق عشق از شمیم عطري دلانگیز آکنده است عطر گلی محمدي علوي فاطمی حسینی و... آري این بار از
گل نرگس میآید. گلی که خزان انسانیت فضیلت عدالت و ارزشهاي مردة جهان امروز را به تنهایی » رواق عشق رایحۀ روحافزاي
به بهار مبدل خواهد کرد. و اگر این سان است بیتردید باغچۀ دل من و تو را نیز میتواند سبز و خرم سازد و بهار به بار آرَد. و تمام
سخن نیز در همین جاست در اینجا که چه کنیم رواق عشق به حریم آن دلبر هرچه نزدیک و نزدیکتر گردد. لابد از اشارات کلام
همره اوست و چه سخت » و خوشا به حال دلی که به راستی « صد قافله دل همره اوست » دریافتهاي سخن از آن عزیزي است که
همره او باشیم یار نزدیکتر از من به من » او و « با » همره او بودن گرچه او هماره با ما و همراه ماست اما مهم این است که ما نیز » است
است وین عجبتر که من از وي دورم آري سخن از آن کسی است که مظهرف حضرتف معبود و خالقف بود و نبود است آنکه
حضرت حق او را دلبر و دلدار، حجّت دادار، ولی کردگار و مظهر تمامعیارف پروردگار قرار داده است آنکه دادف مظلومان از
بیدادگرانف جهان خواهد ستاند. آنکه بر شجرة خشک و مردة عدالت در جهان امروز، شاخساران سرسبز عدل و داد، و جوانههاي
زیباي صلاح و سداد خواهد رویاند. شکوفههاي معطر عشق و فضیلت بر نهال انسانیت خواهد نشاند و دسته دسته گلهاي عطرآگین
ارزش و کرامت را براي بشریت ارمغان خواهد آورد. حتماً چنین خواهد شد، و بیتردید او به سوي عالم و آدم خواهد شتافت امّا
جان من » جانی چه آن مهر دلاراي عشق در » جهانی رخ خواهد داد؛ لیکن در ظهور » اي عزیز! این حقیقتف بس گرانقدر، در ظهور
و تو کی ظهور خواهد کرد؟ آیا اینجا نیز او باید به سراغ من و تو بیاید، یا من و تو باید به سراغ او برویم گرچه او حیاتبخش جان
من و تو « جانف » کویري و ستمزدة کنونی را به گلستانی روحافزا مبدّل خواهد کرد؛ اما « جهانف » و جهان هر دو است و با ظهورش
آرمانف عام در پایان زمانف غیبت و دوران ظهور آن حضرت روي » جانان برویم آن » را کی آن وقت که من و تو به سراغ آن
و دل « برسانند » آرمان خاص در همین زمان غیبت نیز تحققپذیر است براي چه کسانی براي آنان که خود را به او » میدهد؛ اما آن
آن یار گلعذار، اکنون ما را میسر نیست « ظهور » همره آن دلبر کنند. یادش از یاد خود نَبَرند و دل از غیر او بفبفرند. اگر » خویش را
پرنورش که هست و این حضور، گرچه از جانب او همراه ما هماره هست اما ما باید بکوشیم که از جانب ما نیز « حضورف » باري
همراه او باشد. و رشد و تکامل ما نیز در همین است در این که آن دلدار را به دل خویش راه دهیم صاحبخانه را به خانه آوریم
فراموشش نکنیم او را نیک بشناسیم که معرفتش محبت به بار میآرد و محبتش اطاعت معرفت او، ریشۀ درخت ایمان و کرامت
ماست دوستی و عشقش تنه و شاخسار آن اطاعتش شاخ و برگ و انسانیت و بندگی حضرت حق میوة شیرین و گوارایش و تو اي
عزیز! اي یوسف زهرا! گوشۀ چشمی به ما کن که چشم بیمارت دردها را دوا و رشتۀ محبت و عشقت دل را از تعلّقات رها میکند.
گل نرگس ! نیمنگاهی از نرگس مستت کافی است تا بتوانیم باب حرم دل را به سویت بگشاییم و غبارف اغیار از آینۀ جان » اي
بزداییم اي جان عالم فداي خاك پایت آن را از ما دریغ مدار!
پیچک انتظار
پیچک انتظار از دیوار دلم بالا میرود. پر از تمنا میشوم و پر از عطر خوش ریحانه که در سبزهزار وجود روییده است پیچک انتظار
چه غوغایی میکند! باز هم پر از تمنا میشوم پر از گلهاي سوسن گلهاي نرگس و اینک از صداي پاي ظهور است که سرشار
میشوم سرشار از موج سرشار از ماه ستارگان و خورشید! قلبم از عشق درنگی میکند و در خیال جبرییل را میبینم که سر از پا
نشناخته میآید تا براي زمینیان مژدهاي بیاورد. مژدة آمدن امامی که خداوند تمامی رحمتش را در وجود او ریخته است مهدیا!
کوي تو کوي بیتابی فرشتگان است کوي تو کوي شور است کوي سوز. همان سوز که در جان فرشیان جاري است کوي تو کوي
صفحه 48 از 54
رکوع لالههاست کوي شیدایی یاس است کوي شبنم بر گلبرگ ناز محمّدي است کوي تو کوي آب است کوي باران کوي شستن
چشمهامان در جویباران مهدیا! کوي تو کوي قناري است کوي بال است کوي پریدن کوي تو کوي بیقراري در آسمان آبی است
پس اگر بیایی دلم کبوتر میشود! زهره الماسیان
گلبانگ
اگر آن یار سفر کرده .. درهاي میدانم شیب تندي دارد و زلالی که ز برفاب افق میآید در سراشیب همین دره سحر میروید آب
و آیینه و باران و سحر در اینجا همهگی یک رنگند اگر آن یار سفر کرده بیاید از راه عشق در شیب همین دره کپر میسازد درهاي
میدانم روز تندي دارد آفتابش هر روز به نفس میافتد و سراپاي کمرکشها را مه فرا میگیرد چشمه تا مینالد کاش میشد
باران نفسی تازه کند مفردم از تنهایی ریشۀ الفت من در اینجاست دستهایم امّا جاري دورترین خواستههاست ناکجا آبادي سفر عشق
مرا میطلبد هاي مَردم مَردم مفردم از تنهایی وسعتی میخواهم که بنالم سنگین عشق همه فاصلهها را نشکست آه میدانم روزي
مردي ذوالفقاري در دست از سراشیب همین دره گذر خواهد کرد از زلال خنک و جاري برفاب نمینوشد زیر لب خواهد خواند:
به فداي لب خشکیدهي سالار شهید و سفر خواهد کرد دل من میلرزد اسب و زینی باید به هماوردي تنهایی من یا علی میگویم به
تکاپوي سواري که دلم را بردهست سفري تا لب زیباي سحر خواهم رفت اگر آن یار سفر کرده بیاید از راه یدالله عالیخانی (فرجام
در خلوت دل چه زیباست روي تو در خواب دیدن فروغ نگاه تو در آب دیدن چه زیباست رخسار خورشیدي تو پس از پردهداري
مهتاب دیدن چه زیباست در چشمه نور چشمت شکوفایی روشن ناب دیدن چه زیباست دور از شکوه حضورت نگاه تو در چشم
احباب دیدن چه زیباست تصویر روحانی تو به یکباره در پیکر قاب دیدن چه زیباست در خلوت دل نشستن جمال تو دور از تب و
تاب دیدن چه زیباست در جستوجویی عطشناك لب عاشقان تو سیراب دیدن چه زیباست در چشم دریایی تو نگاه خروشان
گرداب دیدن چه زیباست در اقتداي نمازم ترا در تجلاي محراب دیدن چه زیباست گر پا گذاري به چشمم نشستن کناري و
سیلاب دیدن عباس براتیپور و دوباره ... میآیی و جهان زیر پاي تو سبز میشود سراسیمه گشوده میشود چشمهاي کابوس زده به
شوق پابوست در انتهاي هستی که ابتداي دوبارة تست .. آنگاه که واژهها دوباره معنا میشوند و جهان به عطر نرگس دوباره با
عدالت آشتی میکند و دوباره .. کاظم کامران شرفشاهی احیاي دل اي سلسلۀ زلف تو بر پاي دل ما سودایی خال تو سویداي دل ما
دارد به گریبان تمنا، گل امید از خار رهت آبلۀ پاي دل ما چون برگ خزان دیده به هم ربط نگیرد از بس که ز هم ریخته اجزاي
دل ما خونین جگر لالۀ صحراي تو لیلی داغ تو، سیه خانۀ صحراي دل ما بگشود ز گردن رگ جان و نگشاید زنار سر زلف تو،
ترساي دل ما بگشاي حزین پرده از این ساز که سازد از نالۀ نی کلک تو احیاي دل ما حزین لاهیجی
شوق وصال
ابر صبر میآیی اي فرداي یلداي پریشانی از انتهاي جادههاي خیس و بارانی با کاروانی از گل و لبخند میآیی در واپسین انتظاري
تلخ و طولانی اي صبح یلداییترین شبهاي تاریخی آرامش دیروز یک فرداي طوفانی اینجا غروب عمر انسان بودن است آقا بازار
وحشتزاترین بفحران انسانی کی میرسی اي دادخواه داد مظلومان تا آدمیّت را دوباره زنده گردانی اي انتهاي ظلمت شبهاي
بیایمان شرقیترین خورشید عالمتاب ربّانی سرد و خموشم من براي تو دلم تنگ است تا کی به زیر ابرهاي صبر میمانی درد نهان
سرّ مگو، راز مپرس من بهتر ز من میدانم اي آقا که میدانی شد سینۀ آئینۀ آدینهام مجروح اي التیام ندبههاي صبح عرفانی باز آي
اي احساس باران بر کویر کال اي یوسف گمگشتۀ دلهاي کنعانی توفیقزاده فسا پایان غروب تنهایی اي تو پایان غروب سرد
تنهایی ما بر کویر خشک جانها زمزم دشت صفا آفتاب حسن رویت صبح هر آدینهاي نور باران مینماید این دل ویرانه را بی تو
صفحه 49 از 54
سرسبزي بستان رنگ پاییزي گرفت بی تو پژمردند گلهاي گلستان خدا میشود آیا ببینم آن سوار سبزپوش میشود گر لحظهاي از
خویشتن گردي جدا گفته بودي کز گلی فصل بهار آیا رسد؟ با گل نرگس بهار آید به جمله فصلها واي بر من در کنار خویشتن
جا ماندهام کاش میشد یک دمی از این قفس گردم رها اي که یادت نخل جان را استقامت میدهد بین که نخل کشور دل رو
ش نسل پاك مرتضی دل اسیر فتنه دجال یک چشم « هل من مزید » نهاده در فنا دیو شب را بین بسی گردن فرازي میکند سخره
جاءالحق برآور، فتنه را رسوا نما انتظار لحظه وصلش اگر داري امین بگذر از دل باش رهپوي طریق نینوا سیدمحمد » عنود تیغ
عبدالهی مشهد مقدّس دلبر شیرین در سحر پیک وفادار به بالین آمد داد این مژده که آن دلبر شیرین آمد خیز و از جا بنگر پرتو
آن ذات احد مرهمی را که براي دل غمگین آمد شده از بهر وجودش همه عالم خرسند دل ما مست گل و بوي ریاحین آمد مهدي
آن مظهر پاکی و صفا گشت پدید تا که فریادرس عاشق مسکین آمد شادي و خرمی اهل جهان پیدا شد نور او رشک رخ زهره و
پروین آمد مهدیا بر دل بیچاره ما رحمی کن در شب ظلمت ما دیده خدا بین آمد شدهام محو رخ حضرت مهدي امروز تا که
الهامی از آن بر دل خونین آمد الهام صفایی تهران رباعیهاي انتظار دیدار نگار آشنا میخواهیم وصل گل نرگس از خدا »
میخواهیم بر دردف دلف خستۀ ما، وصل دواست هجرانزدگانیم دوا میخواهیم دادهام از کفف خود، طاقت و تاب زف ففراقف
گلف فرزندف تفراب زندگی نیست مرا زندان است این جهان چون به عذابم به عذاب گر، میکفشم از هجرف گلف فاطمه آه
گر، روزف من از فراق گردیده سیاه اینها، همه از لطف و زف احسان خداست لاحول ولا قوة افّلا بالله اي آنکه شده روزف تو از
هجر، سیاه وف اي آنکه کفشی آه به هر شام و پگاه مهدي پسر فاطمه از راه رسد لاحول ولا قوة افّلا بالله اکبر مرتضوي
منتظران برترین مردم همۀ روزگاران
در فضیلت انتظار و منتظران بسیار خوانده و شنیدهاید، اما آیا هیچ فکر کردهاید که چرا در فرهنگ شیعه چنین فضایلی را براي
منتظران یعنی کسانی که در زمان غیبت با باور به وجود امام دوازدهم ظهور او را انتظار میکشند، برشمردهاند؟ روایت زیر که از
امام چهارم شیعیان حضرت سجاد(ع نقل شده به این پرسش پاسخ میدهد: ... ثفمّ تَمتَدّف الغَیبَۀف بفوَلفیّف اللهف عَزَّوَجَلَّ
الثّانفیَ عَشَرَ مفن أوصیاءف رَسفولف اللهف صلَّیاللهف عَلَیهف وَ آلفهف والائمۀف بَعدفهف. یا ابا خالد! إنّ اَهلَ زَمانف
غَیبَتفهف، القائلینَ بإمامَتفهف والمفنتَظفرینَ لفظفهفورفهف أف َ ض لف مفن أهلف کلّف زَمانف؛ ءلانَّالَله تَبارَكَ و تَعالی أعطاهفم
مفنَ العفقفولف وَالافهامف وَالمَعرففَۀف ما صارَت بفهف الغَیبَۀف عفندَهفم بفمَنزَلَۀف المفشاهَدَةف؛ وَجَعَلَهفم ففی ذلفکَ الزَّمانف
بفمَنزَلَۀف الفمجاهفدینَ بَینَ یَدَي رَسفولفاللهف صَ لَّیاللهف عَلَیهف وَ آلفهف بفالسَّیفف. أفولئکَ الفمخلَصفونَ حَقّاً وَ شفیعَتفنا
صفدقاً والدّفعاةف إلی دفینفاللهف عَزَّوَجَلّ سفرّاً وَ جَهراً. و قالَ علیّف بن الحفسَ ینف عَلَیهفماالسَّلامف : إنتفظارف الفَرَجف
مفن أعظَمف الفَرَجف . 1 ... غیبت دوازدهمین ولی خداوند صاحب عزت و جلال از سلسله جانشینان رسول خدا که درود خدا
بر او و خاندانش باد و امامان بعد از او، به درازا میکشد. اي اباخالد! آن گروه از مردم که در زمان غیبت او امامتش را پذیرفته و
منتظر ظهور اویند برترین مردم همۀ زمانها هستند؛ زیرا خداوند که گرامی و بلند مرتبه است چنان خفرَد، درك و شناختی به
آنها ارزانی داشته که غیبت ] و عدم حضور امام [ براي آنها همانند مشاهده ] و حضور امام [ است خداوند مردم این زمان را به
مانند کسانی قرار داده که با شمشیر در پیشگاه رسول خدا که درود خدا بر او و خاندانش باد جهاد میکنند. آنها مخلصان واقعی
شیعیان راستین ما و دعوتکنندگان به سوي دین خدا در پنهان و آشکار هستند. آنگاه ] امام [ علیبنالحسین که بر او درود باد
فرمود: انتظار فرج (گشایش از بزرگترین گشایشهاست آري همه فضیلت انتظار به این است که منتظر حجابی میان خود و امامش
احساس نکند و او را همواره حاضر و ناظر ببیند. و قطعاً کسی که اینگونه بود تلاش میکند در هر کجا و به هر کاري که مشغول
است به گونهاي عمل کند که خشنودي امامش را به خود جلب و ناخشنودي او را از خود دور سازد. پینوشت : 1 . الصدوق
صفحه 50 از 54
ابوجعفر، محمدبن علیبنالحسین بن بابویه (شیخ صدوق ، کمالالدین و تمامالنعمۀ ج 1، ص 320 ؛ المجلسی محمدباقر، بحارالانوار،
. ج 52 ، ص 122 ، ح 4
پاداش بزرگ انتظار
براساس تعالیم اسلامی یکی از وظایف مهم هر مسلمان انتظار ظهور حضرت قائم(ع) است؛ انتظار تحقق وعده الهی بر حاکمیت
صالحان و تشکیل دولت اهل بیت رسول خدا(ص). اما آیا هیچ می?دانید که پاداش این انتظار چیست و چه ثمري براي منتظران
دارد؟ امام صادق(ع) در روایت زیر به این پرسش پاسخ می?دهند: أَلا افخبفرفکفم بفما لا یَقبَلف?اللَّهف عَزَّوَجَلَّ مفنَ?العفبادف
عَمَلاً إفلاّ بفهف؟ فَقفلتف: بَلی. فَقالَ: شَ هادَةف أَن لا إفلهَ إفلاَّ اللَّهف، وَ أَنَّ مفحمَّدَاً عَبدفهف [وَ رَسفولفهف] وَ الإفقرارف بفما
أَمَرَاللَّهف، وَ الوفلایَۀف لَنا، وَ البَراءَةف مفن أَعدائفنا - یَعنی الأَئفمَّۀَ خاصَّۀً - وَ التَّسلیمف لَهفم، وَ الوَرَعف وَ الاجتفهادف وَ
الطّفمَأنینَۀف، وَ الانتفظارف لفلقائفمف - عَلَیهف?السَّلامف - ثفمَّ قالَ: إفنَّ لَنا دَولَۀً یَجفیی?ءف اللَّهف بفها إفذا شاءَ. ثفمَّ قالَ: مَن
سَرَّهف أَن یَکفونَ مفن أَصحابف القائفمف فَلیَنتَظفر وَلیَعمَل بفالوَرَعف وَ مَحاسفنف الأخلاقف، وَ هفوَ مفنتَظفرٌ، فَإفن ماتَ وَ قامَ
القائفمف بَعدَهف کانَ لَهف مفنَ الأَجرف مفثلف أَجرف مَن أَدرَکَهف، فَجفدّفوا وَانتَظفرفوا، هَنفیئاً لَکفم أَیَّتفهَا العفصابَۀف
المَرحفومَۀف. 1 آیا شما را خبر ندهم به آنچه خداي، صاحب عزّت و جلال، هیچ عملی را جز به آن از بندگان نمی?پذیرد؟ گفتم:
چرا. فرمود: گواهی دادن به اینکه هیچ شایسته پرستشی جز خداوند نیست و اینکه محمد(ص) بنده و فرستاده او است، و اقرار کردن
به آنچه خداوند به آن امر فرموده، و ولایت ما، و بیزاري از دشمنانمان - یعنی خصوص امامان - و تسلیم شدن به آنان، و
پرهیزکاري و تلاش و مجاهدت و اطمینان و انتظار قائم(ع). سپس [امام] فرمود: براي ما دولتی است که هر زمان خداوند بخواهد،
آن را محقق می?سازد. و آنگاه [امام] فرمود: هر کس دوست می?دارد از یاران حضرت قائم، باشد باید که منتظر باشد و در این
حال به پرهیزکاري و اخلاق نیکو رفتار نماید، در حالی که منتظر است، پس چنانچه بمیرد و پس از مردنش قائم، به پا خیزد، پاداش
او همچون پاداش کسی خواهد بود که آن حضرت را درك کرده است، پس کوشش کنید و در انتظار بمانید، گوارا باد بر شما
[این پاداش] اي گروه مشمول رحمت خداوند! آري، براي منتظران و صابران در زمان غیبت همین پاداش بس که نام آنها در زمره
یاران امام عصر(ع)، و از جمله کسانی ثبت شود که آن حضرت را به هنگام ظهور همراهی می?کنند. پی?نوشت : 1. النعمانی،
. محمدبن ابراهیم?بن جعفر، کتاب الغیبۀ، ص 200 ، ج 16 ؛ المجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج 52 ، ص 140 ، ح 50
چراغانی ملکوت
دیگر است و قرآنی دیگر به تجلّی از عرش بر دل زمین نازل می?شود! می?دانستم » قدري « نرگس منتظر می?دانستم امشب
چراغانی ملکوت براي کیست؛ می?دانستم مهتابی?هاي آسمان چه را می?جویند؛ می?دانستم ثانیه?ها از چه رو بی?تابی
می?کنند؛ می?دانستم جبرییل یکبار دیگر خواهد آمد و سلام بلند خدا را فرو خواهد آورد... و این همه را از او شنیده بودم. از او
» پدرم « و » پدرش « که به آرامشم می?خواند و اضطرابم را با لبخند شیرینش به بردباري بدل می?کرد و مرا بیش از همیشه به یاد
می?انداخت. من عاشقانه دوستش داشتم. با اشک?هایش می?گریستم؛ زخمهاي دلش را می?شناختم؛ و جان ناقابلم مجروح
سبحان?اللَّه! چه شکوهی بود × × × ... رنج?هاي همیشگی?اش بود، و شاید به همین سبب بود که می?خواست قابله نرگسش باشم
را خواسته بود و من که بانویش را لرزان دیدم، نام خداي رحمان و رحیم را بر زبان » قدر « ابو محمد خواندن .» قدر « در تلاوت
آوردم و گفتم: إنا أنزلناه فی لیلۀ القدر... و کلام خدا بی?آنکه پژواك صداي من باشد دوباره به گوش رسید. حسی غریب -
نمی?دانم ترس یا شوق - وجودم را فرا گرفت. گویی صداي همه اهل بیت را می?شنیدم؛ صداي پیامبر بود که به قرآن فرا
صفحه 51 از 54
می?خواند. صداي علی بود که به عدالت دعوت می?کرد. صداي فاطمه بود که حق مسلم?اش را می?طلبید. صداي حسن بود که
مظلومیتش از پس قرن?ها هنوز دل?ها را می?لرزاند. صداي حسین بود که به خونخواهی قیام کرده بود. صداي سجاد بود که
رنج?هاي نهفته?اش را با دعا التیام می?بخشید. صداي محمد بود. نجواي جعفر بود و سخن موسی. کلام دلنشین رضا بود. زمزمه
عزیز جانم حسن بود که از زبان حجت خدا شنیده می?شد. باورم نمی?آمد آنچه را که می?دیدم! ناگاه میان من و نرگس حسنم
حجابی پدید آمد. سراسیمه و هراسان بیرون دویدم و... دیري نپایید، صداي آشناي برادرزاده?ام مرا به خود آورد: - عمه?جان به
اللَّه?اکبر! آفتابی در میان و هزار هزار نور در پیشانی بلندش. نرگسی در کنار و هزار هزار بهار در نگاه × × × ! اتاق بازگرد
مستانه?اش. و از اینجا تا خدا، قاصدك?هایی خوش خبر که مژده میلاد را آورده بودند. زمین سجده?گاه کودك شد! دستان
کوچکش به اشارت پروردگار به دعا برداشته شد و با لهجه?اي خدایی نسب پاکش را یاد کرد: أشهد أن لا إله إلاّ اللَّه و أنّ جدّي
محمداً رسول اللَّه و أنّ أبی علیّا ولیّ اللَّه آنگاه مرغان سبز بر سر وي به پرواز درآمدند و اینچنین خرد و کلان عالم رقص?کنان
کلام آسمان وي را تا انتهاي هستی زمین همراه شدند: و نرید أن نمنّ علی الذین استضعفوا فی?الأرض و نجعلهم الأئمۀ و نجعلهم
الوارثین. تنها خدا می?داند امشب بر من چه گذشت!
درباره